محل تبلیغات شما



ببینید

دوست دارم هرگاه پیر بشوم و اگر قرار باشد چشمانم ضعیف بشوند و تار،دور بین شوم.می خواهم دور دست ها را ببینم.آن وقت بزنم توی روستاها و کوه و دشت.

آخر خدا را شاهد،چه دارد این شهرهای آلوده ی ما؟

عینِ دوغ های آبکی،عینِ شیرهای آب قاطی دار،عینِ آن قصابی ای که به جای گوشتِ گوسفند،گوشتِ خر می داد به خورد مردم،عینِ عسل شکرآبی،عینِ رل های جوان ها،عینِ همین رفتارِ لامصبِ ما!

آخر خدا را وکیل،ما چه کردیم با اخلاق و ارزش و انسانیت؟

ما چه آوردیم به روزِ مروت،ما چه آوردیم به روزِ اعتماد،ما چه آوردیم به روزِ محبت،ما چه آوردیم به روزِ قسمِ حضرت عباسی،ما چه آوردیم به روزِ عشق؟همین عشقِ لامذهب که حرفش شده لق لقه ی زبانِ ما؟

آخر خدا را منصف،فکرِ خودتان نیستید،فکرِ اصالت هم نیستید؟

هیچ چیز دیگر توی این شهرهای مدرنیته ی مبلمانِ شهری شده ی مان اصیل نیست،پنداری سلام های مان،پنداری احوال پرسیِ مان،پنداری خنده های مان،پنداری وفاداریِ مان،پنداری دوستت داریم هایمان،پنداری خودِ لعنتیِ مزخرفِ مان.اصالت چه کند از دستِ ما؟

بگذارید مرا به خدا که چشم هایم دور بین شود،فقط دشت و کوه ببیند،فقط اصالت ببیند،فقط شیرِ بدون آب گوسفند ببیند،فقط گوشتِ خودِ خود گوسفند ببیند،فقط پایِ هم ماندن ببیند!

اما راستی،

اگر دور بین شود دو چشمم،آن وقت چطور تو را ببینم؟


مراجعه شود به ورنیِ پوش جاده ها؛

http://yadegariha91.blogfa.com/post/130

-

هوا کمی سرد است
البت کمی از کمی گذشته است؛بالاخره چله است.آدم های این زمانه می گویندش یلدا و سرخ میکنند میزِ پذیرائیِ شان را،
بخاطر اینکه شبِ ماه تابی،یک دقیقه بیشتر است!
راستی عزیزم،یادت هست آخرین قرارمان را؟
من که خوبِ خوب یادم هست،پنداری روزی صدبار برایم حی میشود لحظه هایش؛همان قرارِ بلندِ زمستانیِ مان را.همان قراری که برایت لبو خریده بودم تا گرمت شود،همان قراری که با خودم،فلاسکِ کوچک م را آورده بودم و تو با لعلِ سرخت که به لبو ها سرخی بخشیده بود،میخندیدی و زیر گوش هایت درد میگرفت از خنده
همان قراری که من،با کاپشنِ خاکیِ جبهه آمده بودم و تو با مانتوی آبیِ آسمانی که مادرم برایت هدیه آورده بود و قول گرفته بود که عروسش بشوی!
همان قراری که برای چادر نزدنت قهر کردم و تو هم روسریت را جلوتر آوردی تا راضی ام کنی به این یکبار!
مه تابم،یادت آمد؟
همان قراری که اولین بار بود با پیکان آمده بودم و اینترنشنال را،بعد از غضب هایت فروختم و دیگر دل را که به زلفت گره خورده بود،به جاده نزدم!
همان قراری که برای اولین بار،نفسِ سوکت را روی گلویم حس کردم و تمام جانم گرم شد از وجودت و گُر گرفتم و سوختم و خندیدی و دلبری کردی و زنده شدم!
همان قراری که می خواستی دستِ راستم را تویِ آب شار موهایت غرق کنی و دستم را کنار کشیدم.یادت می آید؟که برایت خواندم همان حدیث را؟که گفتم می خواهم شهیدِ راه عشقت بشوم و با تیرِ غمزه هایت،خونِ قلبم ریخته بشود زیر پایت.
اگر یادت نمی آید،بگذار همان گیرِ موئی را نشانت بدهم که به من دادی و گفتی بوی آب شار میدهد دریانورد!
و خندیدم و گفتم همان دریایی که سالهاست دستان دریانورد در حسرت غرق شدن در آنها می سوزد
یادت آمد گلم؟همان قراری که ده بار گفتی طولانی ترین قرارماناست و گفتم که بعد از آمدن از جبهه،دیگر تمام قرارهایمان به خانه ی سبزمان موکول میشود و با همان لب خند و چال گونه ات، ان شاءالله گفتی و قند که نه،تمام نیشکرهای هفت تپه توی دلم آب شد!
ماهِ شب چهارده ام،اما تو دیگر شاید ازین جا یادت نیاید،از آنجایی که بعد از جبهه با شوق و همان ساکِ جبهه و پلاک روی گردنم،آمدم در خانه ی پدرت و خانه ای ندیدم.
همان وقت هایی که پوکه ی موشک دوازده متری که خانه ی تان را نابود کرده بود،رویای مرا هم سوزاند؛
یادت نمی آید،که دیگر هیچ وقت چشم به ماه ندوختم،و دیگر به حوضِ کاشیِ خانه ی مان که همان لُنگِ لعنتیِ اینترنشنال را درونش میشستم،چشم ندوختم تا ماه را درونش نبینم.
و دیگر به هیچ آب شاری سر نزدم و همان دستِ راستی را که در حسرتِ غرق شدن توی موهایت عطش گرفته بود و عفت ورزید،روی خاک هایِ داغِ جزیره ی مجنون جا گذاشتم
حالا،تمام شب های چلّه و یلدا را،به یادِ همان طولانی ترین قرارمان سپری میکنم و با خودم،بجای فال حافظ،زمرمه میکنم.
دردی که از تو با منه،مرد میخواد
و مردی که بی تو باشه از اهل قبوره!


برگردید! بله،با شما هستم!لطفا به خدایِ مان بگوئید شما را پیش من برگرداند! فکر اینکه بی شما،روزی آخرین صفحه ی زندگی ام ورق بخورد و جلدِ زندگی ام بسته شود،شب هایِ دل تنگی آزارم می دهد؛ اینکه پشت جلد کتاب زندگی ام نوشته شود او هم رخِ یارش ندید و بمرد،مرا می ترساند! عزیزِ دلم،کجا هستی؟آن جا که تو هستی،باران هم می زند؟بوی باران که به مشامت میرسد،دل تنگِ چه کسی میشوی آرزویِ دلم؟غروب های جمعه را هم شما مثلِ ما هستی؟ تنهاترین سردارِ دنیا. اینجا بدون شما تعریفی ندارد!اینجا قلاده های شیطان،روی گردن های خیلی ها سنگینی میکند و آنها را اسیر هوس هایشان کرده! برای ما که باران میزند،کسی به فکر شما نمی افتد!. انگار اینجا برای شما جشن گرفته اند و برای تو مینویسند! اما شک دارم،نوشته های شان بوی باران تو را نمیدهد،عینِ هو نوشته ی خودم! نوشته های مان بوی هوس میدهد،انگار برای دل بردن از شما نمینویسبم!بوی دلبری های زمینی می آید! بعدا نوشت:چرا نشه؟
لقبِ دوچرخه ی کودکی ام "یوزپلنگِ دشت" بود،لقبِ دوچرخه ی آن یکی "شیرِ کوهستان" بود،آخر آن وقت ها بین بچه های محله رسم بود که دوچرخه هایمان لقب و شناس نامه داشته باشد! هر یک از بچه ها لقبی انتخاب کرده بود،پسر کوچکِ محله ی مان هم اسم دوچرخه اش را گذاشته بود"سگِ محله".چون توی برنامه کودک ها،همیشه پلیسِ جنگل سگ بود و این یکی مان هم آرزوی پلیس شدن داشت. نیمه ی ظهر که میرسید،قرارِ مسابقه ی دوچرخه ها بود.روی خطِ رابط،نقطه ی شروع مسابقه بود.یک نفر داور می ماند و با هفت تیر پلاستیکی،یک ترقه هوا می کرد و ما هم شروع میکردیم.همیشه هم خودمان گزارش گر میشدیم و لقبِ دوچرخه ی مان را با غرور فریاد میزدیم. در یکی از مسابقات،از همان اولش جلو افتادم.هی سریع تر رکاب میزدم تا فاصله ام را بیشتر کنم.فاصله ام که مطمئن شد،سرم را برگردانده بودم و نگاهِ دوچرخه های عقب تر میکردم و لقبِ دوچرخه ام را فریاد میزدم. همین طور که با سرعت رکاب میزدم و نگاه عقب میکردم،یک لحظه حس کردم که در هوا معلق شده ام،وقتی که محکم به زمین خوردم،متوجه شدم که تیر چراغ برق،مانعی بوده که آن را ندیده بودم! خلاصه،همه ی بچه ها با لب خندِ رضایت،از کنارم رد میشدند و به مسابقه ی شان ادامه دادند،اما من مانده بودم و یک دوچرخه ی خراب و گوشت و پوست پایی که پاره شده بود. آن مسابقه گذشت و من هم به خطِ پایان مسابقه ای که نفر اولش بودم،نرسیدم! اما سالهاست که جای آن زخم را بر پای خودم به یادگار دارم و هروقت که نگاهم به آن می افتد،با خودم تکرار می کنم که هیچ وقت آینده ی تان را،فدای گذشته نکنید.گذشته،چه شیرین باشد و چه تلخ،فقط ارزش یک بار نگاه کردن را دارد.آینده،به قاعده ی یک شهر بزرگ،تیر چراغِ برق دارد که اگر حواستان را به آنها ندهید،شما را در گذشته جا میگذارد. آن وقت ها،یادم می آید که همه میگفتند قطار دنده عقب ندارد،همیشه وقتی توی قطار مینشستم،سرم را میچسباندم به شیشه ی قطار و با التماس از گردنم،سعی میکردم پشت سرمان را ببینم.اما هیچوقت قطار این اجازه را به من نمیداد! او با سرعت تمام به جلو میرفت و مرا از گذشته جدا میکرد.قاعده ی قطار هم،قاعده ی یوزپلنگ دشت من است! #انشا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه علامه دهخدا باغبادران